تبلیغات اینترنتی
چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، باید این را بخوانید!
روانشناسی،داستان،...
روانشناسی،داستان،...

چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، باید این را بخوانید

         
وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می کرد،

دست او را گرفتم
وگفتم، باید چیزي را به تو بگویم .او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد.
غم و ناراحتی
تویچشمانش را خوب می دیدم.
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم .اما باید به او می گفتم که در ذهنم چه می گذرد .
منطلاق می خواستم .به آرامی موضوع را مطرح کردم .به نظر نمی رسید که از حرفهایم ناراحت
شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم .این باعث شد عصبانی شود .ظرف غذایش را به کناري
پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی !آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم .او گریه می
کرد.
می دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی اش آمده است .اما واقعاً نمی توانستم جواب
قانع کننده اي به او بدهم .من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می سوخت.
با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود
می تواند خانه، ماشین، و % 30 از سهم کارخانه ام را بردارد .نگاهی به برگه ها انداخت و آن را
ریز ریزپاره کرد .زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه اي تبدیل شده
بود .ازاینکه وقت و انرژیش را براي من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی توانستم به آن
زندگیبرگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم .آخر بلند بلند جلوي من گریه سر داد و این
دقیقاً همان چیزي بود که انتظار داشتم ببینم .براي من گریه او نوعی رهایی بود .فکر طلاق که
هفته ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم تر و واضح تر شده بود.
روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزي می نویسد .شام
نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز
لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم .وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود .
توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود :هیچ چیزي از من نمی خواست و فقط یک ماه
فرصت قبل از طلاق خواسته بود .او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوي ما تلاش
کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم .دلایل او ساده بود :وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی
خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.
براي من قابل قبول بود .اما یک چیز دیگر هم خواسته بود .او از من خواسته بود زمانی که او را
در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم .از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را
بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودي ببرم .فکر می کردم که دیوانه شده است .اما براي
اینکه روزهاي آخر با هم بودنمان قابل تحمل تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.
درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه ام حرف زدم .بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب
است .و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه اي هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را
بپذیرد.
از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم
نداشتیم .وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوي ما احساس خامی و
تازه کاري داشتیم .پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده .اول او را از
اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودي بردم .حدود 10 متر او را در آغوشم
داشتم .کمی ناراحت بودم .او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به
سر کار برود .من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.
در روز دوم هر دوي ما برخورد راحت تري داشتیم .به سینه من تکیه داد .می توانستم بوي
عطري که به پیراهنش زده بود را حس کنم .فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه
نکرده ام.
فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست .چروك هاي ریزي روي صورتش افتاده بود و موهایش
کمی سفید شده بود .یک دقیقه با خودم فکر کردم که من براي این زن چه کار کرده ام.
در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته
است .این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود .در روز پنجم و ششم
فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است .چیزي از این موضوع به معشوقه ام
نگفتم.
هر چه روزها جلوتر می رفتند، بغل کردن او برایم راحت تر می شد .این تمرین روزانه قوي ترم
کرده بود!
یک روز داشت انتخاب می کرد چه لباسی تن کند .چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس
مناسبی پیدا نکرد .آه کشید و گفت که همه لباس هایم گشاد شده اند .یکدفعه فهمیدم که
چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می توانستم اینقدر راحت تر بلندش کنم.
یکدفعه ضربه به من وارد شد .بخاطر همه این درد و غصه هاست که اینطور شده است .
ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.
همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون
بیاوري.
براي او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود.
همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت .صورتم را
برگرداندم تا نگاه نکنم چون می ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم .بعد او را در
آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم .دستانش را خیلی
طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود .من هم او را محکم در آغوش داشتم .درست مثل روز
عروسیمان.
اما وزن سبک تر او باعث ناراحتیم شد .در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی
می توانستم یک قدم بردارم .پسرم به مدرسه رفته بود .محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً
نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد .سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت
حرکت کردم.
وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم .می ترسیدم هر تاخیري نظرم را تغییر دهد .از
پله ها بالا رفتم .معشوقه ام که منشی ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم،دیگر نمی خواهم طلاق بگیرم.
او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روي پیشانی ام گذاشت و گفت تب داري؟
دستش را از روي صورتم کشیدم .گفتم متاسفم .من نمی خواهم طلاق بگیرم .زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم .حالا می فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روي او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم .معشوقه ام
احساس می کرد که تازه از خواب بیدار شده است .یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را
کوبید و زیر گریه زد .از پله ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم .سر راه جلوي یک مغازه گل
فروشی ایستادم و یک سبد گل براي همسرم سفارش دادم .فروشنده پرسید که دوست دارم
روي کارت چه بنویسم .لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح
بغلت می کنم و از اتاق بیروم می آورمت.
شب که به خانه رسیدم، با گلها دست هایم و لبخندي روي لبهایم پله ها را تند تند بالا رفتم و
وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روي تخت افتاده و مرده است !او ماه ها بود که با سرطان
می جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه ام بودم که این را نفهمیده بودم .او می دانست که
خیلی زود خواهد مرد و می خواست من را از واکنش هاي منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ
کند .حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهري مهربان بودم.
جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند .خانه، ماشین، دارایی ها و سرمایه مهم
نیست .اینها فقط محیطی براي خوشبختی فراهم می آورد اما خودشان خوشبختی نمی آورند.
سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاري از دستتان برمی آید براي تقویت صمیمیت بین
خود انجام دهید.
با به اشتراك گذاشتن این داستان شاید بتوانید زندگی زناشویی خیلی ها را نجات دهید!
منبع mardoman:


موضوعات
پيوندها